-
دلم گرفته خدا....
جمعه 10 شهریورماه سال 1385 13:45
باز یه بار دیگه می خوام بنویسم گفته بودم هروقت دلم می گیره منم آپ می کنم..ولی این بار با همه دفعه های دیگه فرق می کنه من مدتی پیش حالم خیلی بد شد به طوری که رسوندنم بیمارستان ولی هیچیم نبود..روز های بعد هم اون حالت تکرار می شد و بد تر از همه که از اون شب حس می کردم دارم میمیرم..بهرحال رفتم دکتر اونم نه یکی چندتا..از...
-
تولد تولد تولدم مبارک...
جمعه 20 مردادماه سال 1385 13:29
وقتی بچه بودم خیلی دوست داشتم 25 سالم بشه .... دوست داشتم بدونم انسان تو این سن چه حسی داره چه تعغیراتی می کنه... این سن واسم خیلی شیرین بود...و دست نیافتنی.. فکر می کردم خیلی وقت می بره تا به این سن برسم..ولی امروز یعنی 20 مرداد که پا تو این سن گذاشتم دیدم که هیچ تعغیری نکردم... و هنوز احساسم مثل گذشتست بله یادی از...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 8 تیرماه سال 1385 23:10
امروز صبح که رفتم پیاده روی، شهر یه جور دیگه شده بود..یه سکوت خیلی دل انگیزی روی شهر سایه انداخته بود..درخت ها قامت بلندشون رو به رخ می کشیدند..و اجازه داده بودند که باد در بین برگ هاشون برقصند... سنگ فرش پیاده رو خالی از جای پای آدم ها بود..خانه ها همه ساکت و آدما همه در رویا بودند.. صبحانه رو در بالای کوه خوردم......
-
یا مولا...
شنبه 27 خردادماه سال 1385 23:15
این قلب کوچکم زیر پاهاتون قطره قطره این اشکهام فداتون درسته که این دل قابل نداره ولی حکم کنید جون میدم براتون بانوی اسلام پر زد ز پیشت بعد از اون غم لونه کرد تو چشماتون شدی مرهم درد حسن و حسین و زینب ولی کی شد مرهم ناله های شب هاتون یا مولا من بنده ز پیشت کمترینم قابل بدونین میخوام بشم خاک زیر پاتون...
-
رب...یا رب...
جمعه 19 خردادماه سال 1385 23:08
باز اومدم ...باز هم سلام... ولی این بار یه سلام شاد... نه نه..هیچ اتفاق خواستی نیفتاده فقط تصمیم گرفتم از این به بعد سرحال باشم و برای خدا زندگی کنم تا دیگه چیزی باعث ناراحتیم نشه..و این تصمیم رو مدیون حسین (یا همون روح مهربان) هستم.. که خیلی کمکم می کنه تا زندگی رو شاد بگذرونم... ماشالله خودش که یه پا استاده تو...
-
دل مرده شدم...
سهشنبه 16 خردادماه سال 1385 13:00
سلام..نمیدونم چرا من هروقط دلم می گیره میام اینجا و می نویسم... چرا وقتی خوشحالم دستم به نوشتن نمیره؟ این روزها خیلی احساس پوچی می کنم..دیگه نه هدفی دارم نه آرزویی...نه شوقی نه علاقه ای... انگار فقط نفس می کشم...همین...این روزها حتی کسانی هم که کنارم هستن فقط وقتی باهام کار دارن میان سراغم.. و بعد باز از یادشون فراموش...
-
دلم برات تنگ شده...
پنجشنبه 11 خردادماه سال 1385 23:02
این روز ها جای دست هات خالی ی این روز ها جای خنده هات غم اومده خیلی دلم برات تنگ شده... برای خنده هات... برای حرف هات... برای گریه هات... همیشه دلم می خواست سر رو پاهات بزارم و فقط شده پنج دقیقه بخوابم ولی ترسیدم پاهای شکننده ات تحمل وزن سر من رو نداشته باشه و درد بگیره... و حالا تقریباً پنج سال که رفتی و من در حسرت...
-
مجسمه ها....!!!
شنبه 6 خردادماه سال 1385 23:13
تو یک پارک دو تا مجسمه بودند..یکی مرد و یکی زن.این دو مجسمه سال های سال رو به روی همدیگر به فاصله کمی ایستاده بودند و توی چشمهای هم نگاه می کردند و لبخند می زدند. یک روز صبح خیلی زود یه فرشته اومد پشت سر دو تا مجسمه ایستاد و گفت:" از آن جهت که شما مجسمه های خوب و مفیدی بودید و به مردم شادی بخشیدید، من بزرگترین آرزوی...
-
دلم داره میمیره
چهارشنبه 27 اردیبهشتماه سال 1385 23:09
دلم گرفته... دیگه از بس این واژه رو تکرار کردم خسته شدم.....از بس همیشه غم و درد داشتم و دارم احساس پوچی می کنم انگار دیگه حالی واسم نمونده قبلا یه گوشه از قلبم واژه ی به اسم امید پیدا می شد ولی این روز ها دیگه هیچی جز درد و ناراحتی..غم و واهمه تو قلبم پیدا نمیشه..دیگه نه امید هست نه خنده نه دل خوش..هر چی هست فقط...
-
باز اومدم...بازم سلام...
شنبه 23 اردیبهشتماه سال 1385 12:58
بازم سلام... خیلی وقت بود می خواستم آپ کنم ولی نه وقت می شد نه حالش رو داشتم. آخه این روز ها درگیری فکری زیاد دارم...که جا داره همین جا از آقا حسین نویسنده کلبه ی شهر ارواح تشکر کنم که تو این مدت خیلی کمکم کرده و میکنه...و ممنونم از بچه هایی که میان سراغم و هنوز فراموشم نکردن...دوستتون دارم (ده تا ) مثل نی نی ها که ده...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 9 اردیبهشتماه سال 1385 23:22
باید یا بگیرم بخندم شاد باشم و سرحال اگرچه سخته و زندگیم با غم آمیخته شده... اگرچه گریه همدم و همراز و همراهم شده ولی تلاشم رو میکنم تا بقیه نگن نمیخوای و کار نشد نداره... بخدا من هم عاشق خندیدنم و دوست دارم بی خیاله غم و غصه باشم... ولی گاهی فشار روحی در من اونقدر زیاد که جز گریه کردن و خالی کردن دردم بااین کار چاره...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 20 فروردینماه سال 1385 23:22
گریه کن گریه قشنگه گریه سهم دل تنگه... آخه تا کی باید اشک ریخت... تا کی غم و تا کی غصه... آره گریه قشنگه ولی چرا باید سهم دل تنگ گریه باشه؟ تا کی باید انتظار کشید...؟ چرا چیزی عوض نمیشه...؟ برای یه خسته دل چرا یه سر پناه و مرهمی نیست...؟ گاهی فکر می کنم که باید تا آخر عمر سردرگم باشم... چرا این باید سهم دل تنگم باشه؟...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 10 فروردینماه سال 1385 12:57
اونی که مدعی بود عاشقت تو رو تو فاصله ها تنها گذاشت بی خبر رفت و تو این بیراهه ها رد پاشم واسه چشمات جا نذاشت ******************************** میمیرم برات نمیدونستی میمیرم بی تو و بدون چشات رفتی از برم تو نمیدوستی که دلم مست به ساز صدات **************************** دوباره دل هوای با تو بودن کرده نگو این دل دوری ی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 27 اسفندماه سال 1384 23:17
این روزا دل پر از حسرت شده... گلی که بهم دادی خشکید و پرپر شده... یادمه بارون رو دوست داشتی یه روز...یادته چترامون رو بستیم یه روز... جاده ی عشق انتهایی نداره...تو ی این سفر بی همسفر معنا نداره... بیا چتر هامون رو وا کنیم... با هم قطره های بارون رو نگاه کنیم... این روزا دیگه نمی خندی برام... چرا امروز همه چیز مرده...
-
بزارید ببارم...
چهارشنبه 17 اسفندماه سال 1384 23:45
کاش امشب دستی بود تا بغض این شب را می شکست... کاش امشب این درد تسکین می یافت... امشب مثل گذشته پر دردم.. پرم از بغض و آه... کاش امشب زیر باران قدم می زدم... کاش قطره های باران مرا هم با خود به زیر خاک می بردند... ولی پاکی ی باران کجا و تن گناه کار من کجا... خسته ام... خسته از گریه های بی صدا... خسته از فریاد های شکسته...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 12 اسفندماه سال 1384 10:28
هرچی آرزوی خوبه مال تو هرچی که خاطره داری مال من اون روزای عاشقونه مال تو این شبای بی قراری مال من منم و حسرت با تو ما شدن توئی و بدون من رها شدن آخر غربت دنیاست مگه نه؟ اول دوراهی ها شدن تو نگاه آخر تو آسمون خونه نشین بود دل تو شکسته بودن همه ی قصه همین بود میتونستم با تو باشم مثل سایه مثل رویا اما بیدارم و بی تو مثل...
-
واسم دعا کنید...
دوشنبه 1 اسفندماه سال 1384 23:59
الهی دلم گرفته..تو می دونی... میدونی این دل چه حالی داره... می دونی چه درد و غمی داره... خدایا چرا انقدر غم بهم میدی؟... مگه من چقدر طاقت غصه دارم... منم آدمم..روح دارم..احساس دارم... کمک کن...فقط تو می تونی..فقط تو... بچه ها واسه مشکلی که برام پیش اومده دعا کنین..دعا کنین منم به آرزوم برسم... دیگه خسته شدم...بریدم...
-
بی جواب
سهشنبه 6 دیماه سال 1384 10:24
بی جواب پرسید دوستش داری؟ شانه هایت را بی تفاوت بالا انداختی... پرسید کنارش میمانی؟ شانه هایت را بی تفاوت بالا انداختی... پرسید کنارت بماند؟ شانه هایت را بی تفاوت بالا انداختی... پرسید باید چه کند؟ شانه هایت را بی تفاوت بالا انداختی... پرسید آیا برود؟ شانه هایت را بی تفاوت بالا انداختی... بدون وداع رفت... و من ماندم...
-
من از سفر اومدم...
دوشنبه 28 آذرماه سال 1384 09:54
سلام به تک تک شما گلها... ببخشید که به دیدنتون نیومدم... آخه رفته بودم سفر...یه جایی که پر بود از عشق..عاطفه..ومحبت... میدونید کجا؟.. مشهد ... جای همه خالی...وسه همه ی شما دعا کردم...اگه مورد قبول قرار بگیره...نمیدونید چه حال و هوایی داشت..چه آرامشی چه حسی... دعا میکنم قسمتتون بشه برین... امروز شعر نمینویسم...فقط...
-
کاش می شد...
پنجشنبه 3 آذرماه سال 1384 10:57
سلام به تک تکتون...قبل از اینکه شعرم رو بنویسم باید بگم ببخشید دیر آپ کردم.. آخه یه مشکلی واسه کامپیوترم پیش اومده که فعلا نمیتونم زود به زود بیام و آپ کنم...ممنون که همه تشویقم کردید برای نوشتن شعرام...امیدوارم به دلتون بشین و نگین اینا چیه این میگه...با عشق رز سفید... کاش می شد... کاش می شد تنهایی هارو پس زد در پس...
-
دو کلمه...دو جمله..دو حرف
سهشنبه 24 آبانماه سال 1384 23:37
سلام به گل های باغ هستی سلام به همه ی شما مهربونا این بار آپ کردم تا دو تا چیز بگم اول اینکه چند وقتِ شاد میزنم دلیلش بماند ، اگر چه دیشب سر یه موضوع با خانوادم بحث کردم و بهمم ریخت، ولی دلم نمیخواد به این زودی این حال و هوای شاد بودن رو از دست بدم، دوم اومدم بگم که از این به بعد میخوام شعر های خودم رو چه اون هایی رو...
-
تشکر و تأسف...
پنجشنبه 19 آبانماه سال 1384 23:03
سلام به تک تک شما گل ها... خوش اومدین..صفا آوردین... این بار به دو دلیل آپ کردم ، اول اینکه از مهدی لقمانی ی عزیز از وب دفتر عشق http://www.daftareshghe.blogsky.com تشکر کنم که طرح وبم رو عوض کرد و خوشگلش کرد... آقا مهدی دمت گرم .. مرسی ... دوم بخاطر پسری اومدم که بخاطر مرگ عزیزش عزا داره ، وقتی وب مسعود رو دیدم و غم...
-
تولدی دوباره...سلامی دوباره...
دوشنبه 16 آبانماه سال 1384 23:43
بازم سلام و صد سلام به همه ی شما شما که دوستتون دارم و با همه تغیرات بلاگ اسکای نتونستم تو خونه ی جدید بمونم و برگشتم...البته یه دلیل خیلی مهم دیگه هم برای بازگشتم دارم...اونم بخاطر دل سوخته از وب قلب یخی ی... دل سوخته ی من بخاطر من از بلاگ فا به جمع بلاگ اسکای ها اومد و حالا من تنهاش گذاشتم..که شرمنده شدم و برگشتم......
-
امتحان
یکشنبه 1 آبانماه سال 1384 14:58
سه،چهار دقیقه سکوت به احترام ورود دل تنگی به دل سکوت کردم، در برابر همه دل واپسی ها در برابر دل تنگی و همه ی پستی ها سکوت معنا داشت، حرفی برای تو حرفی از عشق و عاطفه داشت من از خود گذشتم تا که امروز در این شب شب ترس و وحشت باشم با تو امروز باید رفت رفت و گذشت گذشت از دل واپسی امروز باید پاک کنم همه غبار را باید پر...
-
گریه کن.....
پنجشنبه 21 مهرماه سال 1384 13:35
گریه کن گریه قشنگه گریه سهم دل تنگه گریه کن گریه غروبه مرهم این راه دوره سر بده آواز هق هق خالی کن دلی که تنگه گریه کن گریه قشنگه گریه سهم دل تنگه بذار پروانه احساس دل تو بغل بگیره بغض کهنه رو رها کن تا دلت نفس بگیره نکنه تنها بمونی دل به غصه ها بدوزی تو بشی مثل ستاره تو دل شب ها بسوزی گریه کن گریه قشنگه گریه سهم دل...
-
بازم دل تنگم
دوشنبه 11 مهرماه سال 1384 00:32
خدایا تا کی این همه درد؟ زجر؟ خدایا بس نیست این همه وقت؟ باز نا امید شدم...باز از زندگی سیر شدم باز نگاهم به دنیا تیره و تار شد... آخه چرا؟...چرا من نباید آروم بگیرم؟... تا کی باید سختی ها رو تو زندگی تحمل کنم؟...می دونم شما میگید نباید زود نا امید بشم تو زندگی... نباید زود ببازم و دل سرد بشم... ولی بخدا گاهی...
-
ببخشید
چهارشنبه 6 مهرماه سال 1384 00:23
سلام به همه دوستان... چرا همیشه من باید خبر های بد بدم بهتون؟ ولی این بار یه نفر که همیشه خودش خنده رو لب های دیگرون میکاشت به هم دردیتون نیاز داره...دل سوخته http://www.ghalbeyakhi.blogsky.com امروز در غم از دست دادن پدر بزرگش بسر میبره.. و به هم دردیه شما نیاز داره..به حظورتون و حرف هاتون برای التیام بخشیدن دردش...
-
ناله ی درد
جمعه 28 مردادماه سال 1384 01:16
در دل خسته ام چه می گذرد؟ این چه شوری است باز در سر من؟ باز، از جان من چه می خواهد برگ های سپید دفتر من؟ من به ویرانه های دل، چون بوم، روزگاری است های و هو دارم ناله ای دردناک و روح گداز ، به سر گور آرزو دارم سوز آهم اثر نمی بخشد دفتری را چرا سیاه کنم؟ شمع بالین مرگ خود باشم کاهش جان خود نگاه کنم بس کنم این سیاه کاری،...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 12 مردادماه سال 1384 23:33
سلام به همه دوستان... بعد از فکر کنم یک یا دو ماه بازم اومدم... دلم نمی خواست بنویسم ولی از بس این اشکمهر گفت و کم کم داشت دادش در میومد نوشتم...آخه راستش این روزا دلم گرفته و واسه همین دلم نمی خواست چیزی بگم دلم می خواست از شادی هام بگم نه اشکم این روزا خیلی خستم...دلم به هیچ کاری نمیره امیدوارم شما خوب باشید و زندگی...
-
تبریکککک
چهارشنبه 18 خردادماه سال 1384 23:24
تبریک تبریک تبریک تبریک به همه شما دوستان گلم پیروزی شیرین تیم ملی رو بهتون تبریک میگم، خیلی خوشحالم و امیدوارم همیشه در شادی هایم شریک شوید تا شاد ببینمتون در پناه حق باشید،با عشق رز سفید