غروب سفید پوش

غروب پایانیست برای آغازی دوباره..سلامی به دور دست ها..و...یک انتظار شیرین...

غروب سفید پوش

غروب پایانیست برای آغازی دوباره..سلامی به دور دست ها..و...یک انتظار شیرین...

دل مرده شدم...

سلام..نمیدونم چرا من هروقط دلم می گیره میام اینجا و می نویسم... چرا وقتی خوشحالم دستم به نوشتن نمیره؟  این روزها خیلی احساس پوچی می کنم..دیگه نه هدفی دارم نه آرزویی...نه شوقی نه علاقه ای... انگار فقط نفس می کشم...همین...این روزها حتی کسانی هم که کنارم هستن فقط وقتی باهام کار دارن میان سراغم.. و بعد باز از یادشون فراموش می شم... هر کسی به دنبال اهداف خودش و از دیگری غافل..من هیچ منتی بر کسی ندارم ولی باید بگم همیشه واسه همه تلاش کردم..گاهی حتی از خواسته ی خودم گذشتم تا خواسته ی کسی رو انجام بدم ولی آدما چه زود محبت ها از یادشون می ره.. راستش اگه حداقل ما دوستهایی داشته باشیم که بتونیم باهاشون درد دل کنیم خیلی از مشکلات روحیمون از بین می رفت... ولی افسوس که من فقط یه دوست برای درد دل دارم که اونم ازم دور... دوستهایی هم که دور و برم دارم هیچ گاه نخواستن از این نظر بهم نزدیک بشن یا اونقدر مشغول کار و زندگیشون هستن که یادشون نیست دوستشون احتیاج به همدلیشون داره...و گاهی نیاز داره گریه کنه تا اونا آرومش کنن..ولی افسوس...اینم بگم که دوستام واقعا بچه های خوبی هستن و با معرفت ولی خوب این روزها همه اونقدر گرفتارن که...

دیگه اینا هم واسم مهم نیست... دیگه هیچی واسم مهم نیست... اونقدر دل مرده شدم که دیگه بودن یا نبودن هیچ چیز واسم مهم نیست... من از غربت اومدم به وطنم تا جایی آشنا به زندگیم ادامه بدم ولی اینجا بین هم وطنام خودم رو گم کردم...احساس و روحم رو از دست دادم.. من تو غربت از غریبه ها محبت دیدم ولی از هم وطنم و هم شهریم....

کاش برمی گشتم... دیگه اینجا نفس کشیدن برام مشکل شده..اینجا همه از خدا دورن... کفر می گن و...

کاش برمی گشتم... دلم هوای بوی آشنای غربت رو کرده..

دلم تنگ برای اون آدمایی که وقتی بهت سلام می کردند از رو سادگی و محبتشون بود... نه مثل اینجا...

 دلم گرفته...

 کاش هیچ کس مثل من احساس پوچی نکنه و دلش همیشه پر از شادی و نشاط باشه و به آرزو هاش برسه...

 

خوشم با آه گرم امشب، مده تشویشم، ای گریه

که خوش می سوزدم این آتشی کز خانه می خیزد  

نظرات 5 + ارسال نظر
بارون بهاری چهارشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 04:56 ب.ظ http://www.baroonebaharee.persianblog.com

بگذار آن باشم
که در کوهساران با تو گام بر می دارد
بگذار آن باشم
که در کنار تو گل می چیند
بگذار آن باشم
که از ژرفای احساسات خود به او می گویی
بگذار آن باشم
که رازهایت را به او می گویی
بگذار آن باشم
که در غم به سوی او می روی
بگذار آن باشم
که در شادی همراه او می خندی
بگذار آن باشم
که تو
عاشقش هستی
سلام دوست عزیز خسته نباشید// وبلاگ جذاب و زیبایی دارید امیدوارم همیشه موفق باشید//خوشحالم که تونستم وبلاگ زیباتون رو ببینم // به کلبه حقیرانه من هم سر بزنید خوشحال میشم ///موفق باشید خدانگهدارتا بعد.......

روح بزرگ چهارشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 11:48 ب.ظ http://hossainhr.blogsky.com

وایییییییییییییییییییی
بازم که ............
اصلا دیگه باهات حرف نمی زنم تا اینکه اینا رو عوض کنی و یه چیز باحال بنویسی
همین دیگه
خداحافظ

محسن پنج‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 01:15 ق.ظ

سلام
فقط میتونم بگم آمین.

ایرج پنج‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 02:34 ق.ظ http://sokhtedel.blogsky.com/

سلام معلومه که مثل خودم دلسوخته ای من لینک وبلاگت رو گذاشتم تو وبلاگم اگه دوست داشتی لینک منو بذار تو وبلاگت
ممنون

روح سرگردان پنج‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 11:45 ب.ظ http://hossainhr.blogsky.com

سلام علکم
بیچاره اون سنگ صبوری که قراره این همه ناراحتی را آسیاب کنه
درکش میکنم
خدا صبرش بده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد