غروب سفید پوش

غروب پایانیست برای آغازی دوباره..سلامی به دور دست ها..و...یک انتظار شیرین...

غروب سفید پوش

غروب پایانیست برای آغازی دوباره..سلامی به دور دست ها..و...یک انتظار شیرین...

مجسمه ها....!!!

تو یک پارک دو تا مجسمه بودند..یکی مرد و

 یکی زن.این دو مجسمه سال های سال رو

به روی همدیگر به فاصله کمی ایستاده بودند

و توی چشمهای هم نگاه می کردند و لبخند

می زدند. یک روز صبح خیلی زود یه فرشته اومد

پشت سر دو تا مجسمه ایستاد و گفت:" از آن

جهت که شما مجسمه های خوب و مفیدی

 بودید و به مردم شادی بخشیدید، من بزرگترین

آرزوی شما را که همانا زندگی کردن و زنده بودن ماننده انسان هاست را برای شما برآورده می کنم. شما سی دقیقه فرست دارید تا هر کار که مایل هستید انجام بدهید".  و با تمام شدن جمله اش دو تا مجسمه را تبدیل به انسان واقعی کرد، یکی مرد و یکی زن.

دو تا مجسمه به هم لبخندی زدند و به سمت درختان و بوته هایی که در نزدیکی ی آن ها بود دویدند در حالی که تعدادی کبوتر پشت آن درخت ها بودند پشت بوته ها رفتند.

فرشته هرگاه صدای خنده های آن مجسمه ها را می شنید لبخندی از روی رضایت می زد.

بوته ها آرام حرکت می کردند و خم و راست می شدند و صدای شکسته شدن شاخه های کوچک به گوش می رسید.

بعد از پانزده دقیقه مجسمه ها از پشت بوته ها بیرون آمدند در حالی که نگاهشان نشان میداد کاملا راضی شدند و به مراد دلشان رسیدند.

فرشته که گیج شده بود به ساعتش یک نگاهی کرد و از مجسمه ها پرسید:" شما پانزده دقیقه از وقتتان باقی مانده است دوست ندارید ادامه بدهید؟"

مجسمه مرد با نگاهی شیطنت آمیز به مجسمه زن نگاه کرد و گفت:" میخوای به بار دیگه این کار رو انجام بدیم؟"

مجسمه زن با لبخندی جواب داد:" باشه، ولی این بار تو کبوتر رو نگه دار تا من برینم رو سرش!!!....

 

 

نظرات 9 + ارسال نظر
بهزاد یکشنبه 7 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 08:09 ق.ظ http://www.bc30.blogsky.com

سلام آبجی جون .
راستشو بخوای من نمیدونم در مورد این مطلبت باید چی بنویسم آخه خیلی گیج کننده بود.
اما امیدوارم که همیشه و همه جا موفق و پیروز باشی.
داداش کوچیکت بهزاد

مرد پرهیزکار سه‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 06:21 ق.ظ http://iparsaman.blogsky.com

سلام عزیز:
خیلی باحال بود!
یه چند وقتی از این مطالب نمی نوشتی!
خوب کاری کردی یک کم تنوع ایجاد کردی!
موفق باشی و همیشه سبز...

مرد پرهیزکار
http://iparsaman.blogsky.com
iparsaman@gmail.com

**سارا و زهرا** چهارشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 02:43 ق.ظ http://www.fajeaeshgh.persianblog.com

salam doste aziz... mer30 pishemon omadi... belakhare bad az gharni update kardim... dost dashti bia nazareto bebinam khoshhal misham... bahari bashi.... ta bad khodanegahdar

[ بدون نام ] چهارشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 05:46 ب.ظ http://mardoman.blogsky.com

salam na narahat nashodam chon midoestam tekrarian behet tabrik migam webe ghashangi dari to webam tabligheto mikonam

امیر چهارشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 07:46 ب.ظ http://mesledarya.mihanblog.com

سلام مطلبت عالی بود خیلی قشنگ وقت کردی به من هم سر بزن موفق باشی

عسل پنج‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 11:42 ق.ظ http://http://www.tanhai68.blogsky.com

سلام
وب لاگتون از همه نظر عالیه.
موفق باشید.

کابوس شیرین پنج‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 05:27 ب.ظ http://kaboo3eshirin.blogfa.com

سلام....داستان زیبای بود....من لینکتون رو قرار دادم.....امیدوارم موفق باشید....
خدانگهدار..

داش سعید یکشنبه 14 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 05:55 ب.ظ http://www.dashsaeed.blogsky.com

خیلی thank u از این که به وبلاگ من سر زدی
وبلاگ با حالی داری

گوگوری مگوری دوشنبه 10 دی‌ماه سال 1386 ساعت 09:21 ق.ظ

خیلی بد و پرت بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد