امروز صبح که رفتم پیاده روی، شهر
یه جور دیگه شده بود..یه سکوت خیلی
دل انگیزی روی شهر سایه انداخته
بود..درخت ها قامت بلندشون رو به
رخ می کشیدند..و اجازه داده بودند
که باد در بین برگ هاشون برقصند...
سنگ فرش پیاده رو خالی از جای
پای آدم ها بود..خانه ها همه ساکت
و آدما همه در رویا بودند..
صبحانه رو در بالای کوه خوردم...
کوهی که مغرور ایستاده بود به
تماشای آدمها،آدمهایی که از کنارش
گذر می کنند و نگاهی تحسین برانگیز
بهش می کنند..امروز با سختی از
کوه بالا رفتم..وقتی به مقصد
رسیدم به این فکر کردم که زندگی
مثل بالا رفتن از کوه..به سختی به
مقصدد میرسی..و بعد زود فراموش
می کنی که با چه سختی به هدفت
رسیدی..وقتی از کوه پایین اومدم
خیلی راحت بود..ما برای رسیدن
به مقصد و مقصود کلی تلاش
می کنیم ولی زود از کنارش
می گذریم..کاش خستگی و سختی
راه از یادمون نمی رفت...
چند بار سنگ ها از زیر پاهام در
رفتن ولی مقاومت کردم و دائم
می گفتم من دارم میام بالا...
نمی تونی جلو من رو بگیری...
تازه تو سختی ی بالا رفتن دست
کسی رو هم گرفته بودم و برای
بالا رفتن بهش کمک می کردم...
چه خوبه که تو زندگی در زمان
سختی ها دست کسی رو بگیریم..
نه فقط وقتی مشکلی نداری به
یاد دیگرون بیفتیم..کاش یه کم
به زندگی باز تر نگاه میکردیم...
خدایا به من سخاوتمندی ی درخت
را ..صبر زمین را و استقامت کوه
را بده تا انسانی موفق باشم..
خدایا مگذار هیچ وقت مغرور شوم
مگذار با گذر زمان کودک وجودوم بزرگ
شود..بگذار همینطور همیشه به
زندگی نگاه کنم که امروز نگاه کردم
خدایا همه رفتند و تو ماندی..
بمان تا فراموش نکنم چرا اینجام..
بمان...بمان... با من بمان...
"آمین"
این قلب کوچکم زیر پاهاتون
قطره قطره این اشکهام فداتون
درسته که این دل قابل نداره
ولی حکم کنید جون میدم براتون
بانوی اسلام پر زد ز پیشت
بعد از اون غم لونه کرد تو چشماتون
شدی مرهم درد حسن و حسین و زینب
ولی کی شد مرهم ناله های شب هاتون
یا مولا من بنده ز پیشت کمترینم
قابل بدونین میخوام بشم خاک زیر پاتون
--------------------------------
مولای من..یا علی..یا مولا
یه نگاه به زیر پاهاتون کنین
یه نفر هست که افتاده به خاکت
یه نفر هست که محتاج به نگاهت
کمکم کن ای مولای من
ادرکنی یا علی مولا...ادرکنی
باز اومدم ...باز هم سلام...
ولی این بار یه سلام شاد...
نه نه..هیچ اتفاق خواستی نیفتاده
فقط تصمیم گرفتم از این به بعد
سرحال باشم و برای خدا زندگی
کنم تا دیگه چیزی باعث ناراحتیم
نشه..و این تصمیم رو مدیون حسین
(یا همون روح مهربان) هستم.. که
خیلی کمکم می کنه تا زندگی رو
شاد بگذرونم... ماشالله خودش که
یه پا استاده تو خندوندن.. و ما آدما
اگه یه همچین دوستی داشته باشیم
(کسی که واقعا دوست باشه و چشم
پاک) واقعا می تونیم از پس مشکلات
بر بیاییم و...
امروز می گم خدایا شکرت که سالم
هستم..یه سقف بالا سرم هست تا
از گزنده سرما و گرما در امان باشم...
خدایا شکرت که هیچ روزی رو گرسنه
نیستم و همیشه یه کوه لباس دارم
و نیازمند کمک دیگرون نیستم تا خوب
بخورم و بپوشم....الهی شکرت که
تو این بی کاری سر کار میرم و دستم
تو جیب خودم... و واسه همه نعمت
هایی داده و نداده ات هم شکر...
چون می دونم اگه چیزی رو بهم ندادی
حکمتی درش بوده..پس شکر واسه
همه حکمت هاییت...
یا رب دوستت دارم...
یا رب کمکم کن حرف و رفتار دیگرون
دیگه ناراحتم نکنه و بتونم سرحال
بمونم...الهی خودم و زندگیم رو به
تو سپردم...کمکم کن..با من باش..
دوستت دارم...
سلام..نمیدونم چرا من هروقط دلم می گیره میام اینجا و می نویسم... چرا وقتی خوشحالم دستم به نوشتن نمیره؟ این روزها خیلی احساس پوچی می کنم..دیگه نه هدفی دارم نه آرزویی...نه شوقی نه علاقه ای... انگار فقط نفس می کشم...همین...این روزها حتی کسانی هم که کنارم هستن فقط وقتی باهام کار دارن میان سراغم.. و بعد باز از یادشون فراموش می شم... هر کسی به دنبال اهداف خودش و از دیگری غافل..من هیچ منتی بر کسی ندارم ولی باید بگم همیشه واسه همه تلاش کردم..گاهی حتی از خواسته ی خودم گذشتم تا خواسته ی کسی رو انجام بدم ولی آدما چه زود محبت ها از یادشون می ره.. راستش اگه حداقل ما دوستهایی داشته باشیم که بتونیم باهاشون درد دل کنیم خیلی از مشکلات روحیمون از بین می رفت... ولی افسوس که من فقط یه دوست برای درد دل دارم که اونم ازم دور... دوستهایی هم که دور و برم دارم هیچ گاه نخواستن از این نظر بهم نزدیک بشن یا اونقدر مشغول کار و زندگیشون هستن که یادشون نیست دوستشون احتیاج به همدلیشون داره...و گاهی نیاز داره گریه کنه تا اونا آرومش کنن..ولی افسوس...اینم بگم که دوستام واقعا بچه های خوبی هستن و با معرفت ولی خوب این روزها همه اونقدر گرفتارن که...
دیگه اینا هم واسم مهم نیست... دیگه هیچی واسم مهم نیست... اونقدر دل مرده شدم که دیگه بودن یا نبودن هیچ چیز واسم مهم نیست... من از غربت اومدم به وطنم تا جایی آشنا به زندگیم ادامه بدم ولی اینجا بین هم وطنام خودم رو گم کردم...احساس و روحم رو از دست دادم.. من تو غربت از غریبه ها محبت دیدم ولی از هم وطنم و هم شهریم....
کاش برمی گشتم... دیگه اینجا نفس کشیدن برام مشکل شده..اینجا همه از خدا دورن... کفر می گن و...
کاش برمی گشتم... دلم هوای بوی آشنای غربت رو کرده..
دلم تنگ برای اون آدمایی که وقتی بهت سلام می کردند از رو سادگی و محبتشون بود... نه مثل اینجا...
دلم گرفته...
کاش هیچ کس مثل من احساس پوچی نکنه و دلش همیشه پر از شادی و نشاط باشه و به آرزو هاش برسه...
خوشم با آه گرم امشب، مده تشویشم، ای گریه
که خوش می سوزدم این آتشی کز خانه می خیزد