من اومدممممم

سلام به بچه های گل همه ی وبلاگ ها

ممنون که بهم تو این مدت که نبودم

لطف داشتید...راستش از وقتی برگشتم

وقت نکردم وبم رو آپ کنم..هم خسته بودم

هم کمی سرم شلوغ بود...

راستش شب که میشه یکم دلم می گیره

آخه دو هفته هر شب با مامان و داداشم

می رفتیم بیرون..و وقتی هم برمی گشتیم

تا پنج صبح با دادشم فیلم می دیدیم و بعد

می خوابیدیم..

خب از سفرم براتون بگم..جاتون بسیار بسیار

زیاد خالی..بعد از سه سال دوری از برادرم

و خانومش بلاخره جور شد با مامان بریم دبی...

جمعه ششم مهر ماه ساعت ده و سی دقیقه

پرواز کردیم به سوی اون طرف..البته بنده که

دلم رو اینجا امانت گذاشتم و رفتم!!

پرواز خوبی بود(شکر)..داداشم اومده بود

پیشوازمون..و سفرمون رو در دبی از همون

لحظه آغاز کردیم...به دلیل ماه مبارک رمضان

و دور بودن ما از مرکز شهر تا بعد از افطار خونه

بودیم..و تازه ساعت هشت الی هشت و سی..

گاهی هم دیر تر می زدیم بیرون(آخه تو

این ماه دبی تازه از بعد از افطار معمولا باز می کنن،

به غیر از سوپر ها و بعضی از مکان ها)

خوب داداشم ما رو تو بازار پیاده می کرد و

ساعت دوازده گاهی هم دوازده و سی

میومد دنبالمون..یه شب که یک و رب اومد!!!

جاتون خالی حسابی هم چیز میز می خوردم..

آخه من خوراکی های اونجا رو خیلی دوست

دارم..به هر حال روز ها و شب ها مثل برق

و باد گذشتند و وقت برگشتن رسید..

با دلی پر از غم(بخاطر دوری از برادرم و

زن برادرم)سوار هواپیما شدیم و به

سوی ایران پرواز کردیم...که البته پرواز

بسیار بدی بود...کم مونده بود سکته کنم!!!

ولی خدا رو شکر سالم رسیدیم...

انشالله که قسمت همه بشه برن دور دنیا

رو بگردن..من که عاشق سفرم..و خیلی

دوست دارم همه جا رو ببینم...

ولی فعلا که نشده جایی رو ببینم...

دبی هم جذابیتی برام مثل توریست ها

نداره چون اون جا بزرگ شدم..ولی بازم

برام عزیز..چون خاطرات کودکیم رو در

خودش جای داده...

وااااای ببخشید..چقدر حرف زدم..

خوب دیگه باید برم..

به امید قشنگ تر شدن آرزو هامون...

دوستتون دارم...رز سفید...

راستییی از روح مهربان عزیزم هم

از وبلاگ http://www.hossainhr.blogsky.com

کمال تشکر رو بخاطر نوشتن پست قبلی

دارم..شرمندم کرن..انشالله جبران کنم..

در پناه حق باشد...یا علی..