دل مرده شدم...

سلام..نمیدونم چرا من هروقط دلم می گیره میام اینجا و می نویسم... چرا وقتی خوشحالم دستم به نوشتن نمیره؟  این روزها خیلی احساس پوچی می کنم..دیگه نه هدفی دارم نه آرزویی...نه شوقی نه علاقه ای... انگار فقط نفس می کشم...همین...این روزها حتی کسانی هم که کنارم هستن فقط وقتی باهام کار دارن میان سراغم.. و بعد باز از یادشون فراموش می شم... هر کسی به دنبال اهداف خودش و از دیگری غافل..من هیچ منتی بر کسی ندارم ولی باید بگم همیشه واسه همه تلاش کردم..گاهی حتی از خواسته ی خودم گذشتم تا خواسته ی کسی رو انجام بدم ولی آدما چه زود محبت ها از یادشون می ره.. راستش اگه حداقل ما دوستهایی داشته باشیم که بتونیم باهاشون درد دل کنیم خیلی از مشکلات روحیمون از بین می رفت... ولی افسوس که من فقط یه دوست برای درد دل دارم که اونم ازم دور... دوستهایی هم که دور و برم دارم هیچ گاه نخواستن از این نظر بهم نزدیک بشن یا اونقدر مشغول کار و زندگیشون هستن که یادشون نیست دوستشون احتیاج به همدلیشون داره...و گاهی نیاز داره گریه کنه تا اونا آرومش کنن..ولی افسوس...اینم بگم که دوستام واقعا بچه های خوبی هستن و با معرفت ولی خوب این روزها همه اونقدر گرفتارن که...

دیگه اینا هم واسم مهم نیست... دیگه هیچی واسم مهم نیست... اونقدر دل مرده شدم که دیگه بودن یا نبودن هیچ چیز واسم مهم نیست... من از غربت اومدم به وطنم تا جایی آشنا به زندگیم ادامه بدم ولی اینجا بین هم وطنام خودم رو گم کردم...احساس و روحم رو از دست دادم.. من تو غربت از غریبه ها محبت دیدم ولی از هم وطنم و هم شهریم....

کاش برمی گشتم... دیگه اینجا نفس کشیدن برام مشکل شده..اینجا همه از خدا دورن... کفر می گن و...

کاش برمی گشتم... دلم هوای بوی آشنای غربت رو کرده..

دلم تنگ برای اون آدمایی که وقتی بهت سلام می کردند از رو سادگی و محبتشون بود... نه مثل اینجا...

 دلم گرفته...

 کاش هیچ کس مثل من احساس پوچی نکنه و دلش همیشه پر از شادی و نشاط باشه و به آرزو هاش برسه...

 

خوشم با آه گرم امشب، مده تشویشم، ای گریه

که خوش می سوزدم این آتشی کز خانه می خیزد