غروب سفید پوش

غروب پایانیست برای آغازی دوباره..سلامی به دور دست ها..و...یک انتظار شیرین...

غروب سفید پوش

غروب پایانیست برای آغازی دوباره..سلامی به دور دست ها..و...یک انتظار شیرین...

چی بگم؟...

سلام...احوالتون...

نمی دونم چرا تازگی ها هروقت

می خوام آپ کنم نمیدونم چی  باید

بنویسم..با اینکه دلم پر از حرف های

ناگفتست..ولی نمی تونم چیزی

بنویسم..هرچی هم میگردم تا شاید

یه مطلب جالب پیدا کنم و براتون

بنویسم چیزی گیر نمی یارم...

اگه مطلب جالبی دارید برام بدید

تا به اسم خودتون بزارم اینجا..

البته این رو بگم ها،که می تونم

شعر های خودم رو بزارم ولی

روم نمی شه..فکر می کنم شاید

جالب نباشند..البته یکی دوتاش رو

قبلا نوشتم ولی دیگه ننوشتم...

اگه دوست داشتید بگید تا باز بنویسم

و اگر هم خودتون چیز جالبی دارید

برام میل کنید تا بزارمش تو وب.

خوب بیش از این مزاحمتون

نمیشم..میدونید که دوستتون دارم

در پناه حق باشید و زیر سایه

مولا علی(ع)...

با عشق...رز سفید...

 

نظرات 2 + ارسال نظر
فرهاد خان یکشنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 02:35 ق.ظ http://ahwazdostyabi.blogfa.com

سلام وبلاگ قشنگی دارید
اگه مایل باشید تبادل لینک کنیم وبلاگ من را با عنوان (( کاریابی و دوستیابی در ایران )) در پیوند وبلاگتان قید فرمایید و برای من یک پیغام بگذارید تا مطلع شوم هر عنوانی هم که مایل هستید عنوان کنید تا وارد کنم نتیجه را پس از 3 روز ببینید
ضمنا این کار باعث میشود آمار بازدید کنندگان وبلاگتان بالا رود
ضمن آرزوی موفقیت لحظات خوشی را برای شما آرزومندم
موفق باشید

روح سرگردان یکشنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 01:15 ب.ظ http://hossainhr.blogsky.com

سلام
بخشید رز سفید عزیز میشه لطفا نوشته منو بزارید داخل وبتون البته به اسم خودتون لطفا. (خفن خجالت)

گاو ما ما می کرد
گوسفند بع بع می کرد
سگ واق واق می کرد
و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی
شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود.حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید.او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند.او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند.
موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند.
دیروز که حسنک با کبری چت می کرد .کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است.کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت می کرد.پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد.پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود.او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند.پتروس در حال چت کردن غرق شد.
برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود .ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت .ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد .ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت.قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد .کبری و مسافران قطار مردند.
اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت.خانه مثل همیشه سوت و کور بود .الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد.او حوصله ی مهمان ندارد.او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند.
او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد
او کلاس بالایی دارد او فامیل های پولدار دارد.
او آخرین بار که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت .اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد به همین دلیل است که دیکر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد.

خیلی خیلی مرسیتونم
دستتون طلا
دمتون گرم
دهنتون گلاب
دلتون برف

فعلا بای

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد